رمان گرگینه ی من
p³²
که...آه الان وقت تموم کردن گلوله بود...آه چقدر بدانیم..رفتم سمت تخت موبایلم رو برداشتم و در رو وا کردم اون مرده افتاده بود روی زمین با لگد زدم بهش و بدو بدو رفتم سمت در و در رو باز کردم با ی زن مواجه شدم ..انسان بود...دندوما تو گردنش فرو کردم که افتاد زمین...با پای برهنه تا جایی که میتونستم می دویدم توی ی جنگل تاریک بودم به ساعت نگاه کردم ⁶ عصر بوده خاطر هوای پاییزی خورشید زود غروب میکرد حدودا ¹⁰⁰⁰ تا تماس از دست رفته از ته داشتم...بهش زنگ زدم...ا..الو
ته : آت ک...کجایی(اضطراب)
ات : ته نمیدونم ...ی جنگل تاریکه
ته : میدونی همه جارو دنبالت کردم ولی ازت هیچ خبری نبود...
ات : دلم برات تنگ شده...کمکم کن تهیونگ..(بغض)
کوک : ات؟!
ات : سلام کوک(بغض)
کوک : سلام زنداداش...میخوام کمکت کنم
ات : چطور؟!
کوک : ...
که...آه الان وقت تموم کردن گلوله بود...آه چقدر بدانیم..رفتم سمت تخت موبایلم رو برداشتم و در رو وا کردم اون مرده افتاده بود روی زمین با لگد زدم بهش و بدو بدو رفتم سمت در و در رو باز کردم با ی زن مواجه شدم ..انسان بود...دندوما تو گردنش فرو کردم که افتاد زمین...با پای برهنه تا جایی که میتونستم می دویدم توی ی جنگل تاریک بودم به ساعت نگاه کردم ⁶ عصر بوده خاطر هوای پاییزی خورشید زود غروب میکرد حدودا ¹⁰⁰⁰ تا تماس از دست رفته از ته داشتم...بهش زنگ زدم...ا..الو
ته : آت ک...کجایی(اضطراب)
ات : ته نمیدونم ...ی جنگل تاریکه
ته : میدونی همه جارو دنبالت کردم ولی ازت هیچ خبری نبود...
ات : دلم برات تنگ شده...کمکم کن تهیونگ..(بغض)
کوک : ات؟!
ات : سلام کوک(بغض)
کوک : سلام زنداداش...میخوام کمکت کنم
ات : چطور؟!
کوک : ...
- ۶.۳k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط